پدر شهید صداقتی میگوید: در مدتی که احمد برای مداوای مجروحیتش در بیمارستان بستری بود، با رفتار خوش و سعهصدرش از سایر بیماران و مجروحان دلجویی میکرد، گاهی مجروحان را برای تجدید روحیه به حیاط بیمارستان میبرد، یکی از همین روزها به من گفت: «آقا جون! یکی از بچهها هوس کلهپاچه کرده، بیزحمت فردا برای ما بگیر و به بیمارستان بیاور».
یک دست کلهپاچه گرفتم، تمیز کردیم و شب تا صبح آن را پختیم؛ صبح روز بعد قابلمه کلهپاچه را به چند تا کاسه به بیمارستان بردیم، وقتی رفتم دیدم احمد ۲۰ نفر را برای صبحانه به صرف کلهپاچه دعوت کرده بود. به احمد گفتم: «آخه یک کله برای ۵ ـ ۶ نفره تو برای چی همه رو دعوت کردی؟! به بچهها نمیرسه» احمد گفت: «خب من چه میدونستم یک کله برای چند نفره! بالاخره یک کاری کن».
برای هر کدام از بچهها کمی گوشت و یک ملاقه آب ریختم و بچههای خوردند؛ احمد هم مثل پروانه دور بچهها میچرخید.
در بیمارستان به دکتر معالجش گفتم: «اگر درمان پسرم خرج اضافهای میخواهد، در خدمتیم» او هم که پزشکی لایق بود، گفت: «پدر جان، هر کاری از دست ما بر بیاید برای احمد انجام میدهیم، اینها مثل برادران ما هستند و به خاطر ما رفتند جبهه» بعد از ۲۵ روز زخمهای احمد خوب شد.
بدون دیدگاه
پاسخ دهید